علی؛
وقتی تلفن و دوربین و موبایل و خلاصه همه چیز را از جلوی دستش دور می کردی تا از خطر شوت شدن در امان باشند.
گریه می کرد و میان هق هق هایش می گفت: من هیــــچی ندارم...
آنوقت بود که دلت برایش کباب می شد و می خواستی همه ی این مادیات دنیا را جلوی دستش بگذاری تا شوتش کند.
ولی نگوید که هیچی ندارد.
اشک هم نریزد.
حالا که گاهی اوقات که از این دوری ها دلم می گیرد...
دلم می خواهد به روش علی گریه کنم و حرف هایش را هم تکرار....
.
.
.
پ.ن: در عمر 16 ساله ام ندیده بودم که شیشه ی عینکم ترک بخورد. به لطف پسر کوچولو حالا یک ترک روی ویترین هایم دارم...